حسین قره _ مهسا بهادری: صبح چهارشنبه بود، هنوز اسفند در خیابانهای تهران مجال نفس کشیدن به بهار نداده بود و نسیم خنکی از زیر شریان سیمانی و قیراندود این شهر میوزید، شوق بسیاری داشتم، ساعت ده قراری را در دفتر «پخشیران» با «هارون یشایایی» هماهنگ کرده بودیم؛ اما ساعت نه و نیم رسیده بودم خیابان سمیه و باید منتظر میماندم تا همکاران جوانم «راحله کرمی» (عکاس) و «مهسا بهادری» (خبرنگار) برسند تا سراغ پیرمردی برویم که مویش را در سینمای ایران سپیده کرده است، ساختمان بهاندازه تمام عمر سینمایی یشایایی قدمت دارد، همان آسانسور قدیمی و همان حال و هوا، انگار چند دهه با زمان عقب رفتهایم، وارد دفتر که میشویم، هنوز نیامده است، منتظر میمانیم، دستی به دکور اتاقش میبریم تا برای عکس و گفتگوی تصویری سروسامان پیدا کند. همهچیز تقریباً مهیا است اما نیامده، پسر و همکاران یشایایی هوایمان را دارند تا پیرمرد برسد، آنچه بیشتر از همهچیز خودنمایی میکند، پوستر فیلمهایی است که روی دیوار نشستهاند،سالها است که در آن قاب هستند و تاریخ سینما را ساختهاند. پوستر فیلم «اجارهنشینها» من میبرد به نوجوانی، عجب فیلمی است اجارهنشینهای «داریوش مهرجویی»، کسی نبود که در سالن از خنده ریسه نرود. روی آن یکی دیوار پوستر «ناخدا خورشید» ناصر تقوایی با نقاشی علی نصریان و داریوش ارجمند و پروانه معصومی سکانس آتش گرفتن بار سیگار ناخدا جلوهگری میکند، ناخدای در خور سینمای ایران، به نظر بسیاری بهترین اقتباس سینمای از «ارنست همینگوی» است و حتی از نمونه آمریکایی آن دقیقتر و جذابتر از آب درآمده. هارون یشایایی میآید پیرمرد جذابی است. سر گفتگو باز میشود و از همه جای تاریخ که او زندگی کرده حرف میزنیم، از کودکیاش با بیژن جزنی و خاطرات نابی که از مادرش دارد تا روزهایی که تهیهکننده درخشانترین فیلمهای بهترین کارگردانان سینمای ایران بوده تا همین امروز.
اگر بخش اول گفتگوی ما را نخواندهاید با تیتر مهرجویی بهترین کارگردان است/ از خسرو شکیبایی تا اتفاقات عجیب «اجاره نشینها» منتشر شده است. آن چه پیش روی شماست بخش دوم گفتگوی ماست که او کتابها و کودکی و جوانیاش را روایت میکند. در بخش دوم به حواشی جذاب زندگی او پرداختهایم ازجمله دستگیر شدن در کودتای ۲۸ مرداد که در ادامه میخوانید.
نگاهی به قبل از انقلاب بیندازیم. از پوستر چسباندن با بیژن جزنی گرفته تا پخشیران و ساخت فیلم تبلیغاتی. داستان را روایت میکنید؟
زندگی مشترک من و بیژن از دوره دبیرستان شروع شد. ما در دبیرستان اتحاد بودیم، بیژن در دبیرستان ۱۵ بهمن بود که دیوار مدرسههای ما به یکدیگر چسبیده بود. یک حزبی هم وجود داشت به نام حزب سومکا (حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران). ۱۵ بهمنیها یک غلبهای بر سومکاییها داشتند ولی سومکاییها ضد تودهای بودند و زورشان به ما میرسید. هر وقت این دخترها بیرون میآمدند شروع به فحاشی به ما میکردند. ما هم یک روز تصمیم گرفتیم که مقابله کنیم، اینبار از مدرسه اجازه گرفتیم که پسرها از خروجی دخترانه خارج شوند.
هر روز هم بین این ۱۵ بهمنیها و سومکاییها دعوا بود. یک روز این ماجرا بالا گرفت و کار به کتککاری کشید. پلیس ما را گرفت و به کلانتری میدان بهارستان برد که هنوز هم وجود دارد.
همانجا با بیژن آشنا شدیم و رفتوآمد پیدا کردیم تا اینکه به ۲۸ مرداد رسیدیم. من مصدقی بودم، من را گرفتند و به زندان قصر بردند، همان زمان هم دیدیم که بیژن در زندان است. من دو سال از بیژن بزرگتر بودم و چون سنمان زیر ۱۸ سال بود، ما را به دارالتأدیب بردند. به ۱۸ که رسیدیم من را به بند ۹ زندان آوردند و بعد هم بقیه به بند ۹ آمدند.
سال ۱۳۳۳ هر دوی ما آزاد شدیم. آن زمان کنکور کلاسی نبود، هر دو کنکور دادیم و قبول شدیم، بیژن دلش میخواست فلسفه بخواند و من چون دوست داشتم که با بیژن باشم فلسفه خواندم.
بعد از آن با بیژن به این فکر کردیم که باید برای خودمان یک امکانات مالی فراهم کنیم چون نمیتوانستیم از خانواده کمک مالی بگیریم، همزمان که این فکر در سرمان بود، بیژن از یک موسسه تبلیغاتی کار پیدا کرد و بعد هم خودمان یک موسسه تبلیغاتی به نام پرسپولیس تأسیس کردیم و کارهای ابتدایی در آن انجام دادیم، مثل طراحی کفش روی جعبه و این موارد.
همان زمان یک عده آمدند همسایه ما شدند، کسانی مثل اصغر بیچاره و از همانجا بیشتر به سینما علاقهمند شدیم، چون پیش از آن هم رفته بودیم و در یک کلاس آزاد از آقای اربابی هم شرکت کرده بودیم وارد این کار شدیم.
بیشتر بخوانید:
ماجرای دستمزدهای ۲۵ میلیاردی تومانی
عباس رافعی: تلویزیون دیگر به قدیمی ها کار نمی دهد/ ضعف را در انتخاب مدیران رسانه ملی میدانم/ رسانه ملی الان یک قدرت است اما …
تپههای اوین و خاطره تلخ تیرباران/ رضا کیانیان: ۳۰۰ هزار تومان دستمزد خواستم ندادند؛ من با شما شناخته شدم
ماجرای پوسترها چه بود؟
آن پوستر چسباندنها قبل از تمام این اتفاقات بود. یک روز آقایی به ما گفت شما بیکارید؟ گفتیم بله. پوستر فیلم را آورد و گفت میتوانید اینها را بچسبانید؟
آن زمان در چهارراههای تهران محلی برای چسباندن پوستر بود که تلفن هم در آنجا بود.
به ما گفت این پوسترها را بچسبانید، من عصر کنترل میکنم فردا صبح بیایید و دستمزدتان را بگیرید، ما هم انجامش دادیم و اولین کاری بود که انجام دادیم و کمکم وارد سینما شدیم.
بعدها یک ایده تبلیغاتی نوین آمد که اسلایدهای تبلیغاتی در سینما به نمایش درمیآمد.
ما این اسلایدها را ناطق کردیم و رنگ کردیم، چون سیاهوسفید بود و نریشنهایش را هم من میگفتم.
تبلیغ همهچیز بود، چیزهای خارجی از مسواک و خمیردندان گرفته تا ماشین، چون هنوز تولید داخلی به آن صورت شکل نگرفته بود.
میتوانیم یک مروری روی دستگیری شما و بچههای دفتر و آقای جزنی داشته باشیم؟
اتفاقی که افتاد این بود، بیژن شاگرد اول شد و در آن زمان شاگرداولها را میبردند پیش شاه، همان زمان بیژن حاضر نشد که پیش شاه برود.
آخرین باری که بیژن را گرفتند، به همسرش پیام داد که قرار نیست من به این زودیها از اینجا آزاد شوم.
همان زمان بیژن مدیرعامل شرکت بود و خیلی هم کار میکرد تا اینکه واقعه سیاهکل پیش آمد اما واقعاً هیچ ارتباطی بین بیژن و حادثه سیاهکل وجود نداشت.
بیژن و افراد دیگر را به تپههای اوین بردند، آنها را به گلوله بستند و گفتند که آنها میخواستند فرار کنند درصورتیکه چنین چیزی صحت ندارد. بعد از بیژن یعنی حدود سال ۱۳۵۴، شرکت دیگر مختل شد، داییها بیژن از آمدند و به ما پیوستند اما دیگر نمیتوانستیم کار کنیم. ۲۵۰ تا پرسنل داشتیم، پولشان را دادیم و آنها را مرخص کردیم.
دو سالی هم ماندیم و انقلابی شدیم و د کارهای انقلاب مشارکت کردیم. بیشتر کاستهایی که منتشر میشد را ما میزدیم.
بهمرور زمان و به تشویق علی عباسی وارد سینما شدیم. پیش از انقلاب من تهیهکننده مستند بودم. منوچهر، دایی بیژن مستند میساخت.
یک گریزی هم به ماجرای کودکی و تولد شما در محله عودلاجان بزنیم.
من آخرین فرزند یک خانواده ۹ نفر بودم، ۶ برادر و ۳ خواهر و سه ماه پس از تولد من پدرم فوت کرد. ما یک قصابی در محله کلیمیان داشتیم و مادرم تصمیم گرفت خودش قصابی را مدیریت کند. همان زمان دو خواهر و یک برادر ما ازدواج کرده بودند و ما ۶ تا مانده بودیم.
بهجز یکی هیچ یک از خواهر و برادرهای ما بیشتر از دیپلم کلاس ششم نداشتند چون مجبور بودند کار کنند تا خرج زندگی تأمین شود.
من هم در یک داروخانه کار میکردم و وقتی دیپلم ششم را گرفتم، رفتم خانه و به مادرم گفتم، ننه، نعمت (صاحب داروخانه) گفته من بروم و مدرکم را هم ببرم تا حقوقم را زیاد کند.
مادرم عصبانی شد و گفت نعمت بیخود کرده؛ او باید بروی درس بخوانی. گفتم خب درس خواندن خرج دارد، گفت این مسائلش به تو مربوط نیست، من میگویم تو باید درس بخوانی و تو هم باید بگویی چشم. ما سال سوم دبیرستان بودیم که تازه ما را بازداشت کردند و آن زمان فکرم این بود که مادرم چه واکنشی نشان خواهد داد. آن زمان هم اینگونه بود که زندانیان تنفرنامه میگشتند و از زندان آزاد میشدند. مادرم آمد ملاقاتی و من ماجرا تنفرنامه را به او گفتم و تأکید کردم که من این را امضا نکردم، از این کار من ناراحت نمیشوی؟
مادر هم گفت تو هر کاری که انجام دهی، باز هم بیشتر از من میفهمی، پس کاری که دوست داری را انجام بده و من هم تنفرنامه را امضا نکردم.
اینها را گفتم تا بگویم زندگی کودکی من ارتباط تنگاتنگی با مادرم دارد.
شما بهعنوان یک اقلیت تا حالا دچار مشکل شدهاید؟ یعنی احساس میکنم کاملاً در فرهنگ ایرانی حل شدهاید، میان صحبتهایتان از انشاالله و ماشاالله استفاده میکنید. درست است؟
این تصویری که از رابطه مسلمانان با یهودیها تعریف شده، بهجز یک بازهای از زمان تحریف شده است. روابط ما با مسلمانان بسیار دوستانه بود و در مرحله کودکی و نوجوانی درکی از این فاصله نداشتیم. البته بعد از سال ۱۳۴۷ که اسرائیل مجدد تشکیل شد، یکسری حملات به ما شد؛ اما در کل متوجه این ماجرا نشدم.
هیچ زمانی نبوده که من به خاطر این ماجرا و هنگام ورود به سینما دچار مشکل شوم، بلکه یکجاهایی موجب پیشرفت من هم شد. من جوایز را گرفتم، کار و پیشرفت هم کردم.
۵۷۲۴۵