اسلایدفرهنگی

ماجرای انهدام جاده‌ای توسط نیروی هوایی ارتش که آزادسازی خرمشهر را تسهیل کرد/ قرار بود پس از آزادسازی خرمشهر جنگ تمام شود؟

به گزارش خبرگزاری مناطق‌آزاد، ساعت ۳ بعدازظهر روز دوشنبه سوم خرداد ۱۳۶۱ از جبهه‌ی خرمشهر خبر رسید که نیروهای ایرانی این شهر را پس از ۲۰ ماه مبارزه و مقاومت از اشغال ارتش بعثی بیرون آورده‌اند. آزادسازی خرمشهر نتیجه‌ی عملیات «الی بیت‌المقدس» با رمز «یا علی بن ابی طالب» بود که با همکاری فوق‌العاده‌ی نیروهای ارتش و سپاه، روز جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در جبهه‌های جنوب آغاز شد.

یکی از نکات قابل تامل این عملیات نقش کلیدی ارتش بود که در طی این سال‌ها کمتر به آن پرداخته شده است. نیروی هوایی ارتش طی عملیات الی بیت‌المقدس دو ماموریت اصلی موفقیت‌آمیز انجام داد که هر کدام به نوبه‌ی خود نقشی اساسی در آزادسازی خرمشهر داشتند: یکی انهدام پل استراتژیک عراق روی اروندرود که توسط خلبان محمود اسکندری در روز ۱۷ اردیبهشت یعنی یک هفته پس از شروع عملیات بیت‌المقدس انجام شد، انهدام این پل باعث محاصره‌ی چهل هزار نیروی عراقی و قطع ارتباطات آن‌ها با عقبه و آماد و پشتیبانی‌شان شد. دیگری انهام جاده‌ی جفیر- طلاییه در فردای آن روز – ۱۸ اردیبهشت – که جلوی حرکت نیروهای پشتیبانی عراق را می‌گرفت.

جنگ سه ماه دیگر تمام می‌شود و ما شما را برمی‌گردانیم

حسینعلی ذوالفقاری همان خلبانی است که در راس عملیات دوم قرار داشت. او ماموریتی چنین سنگین را در ۲۸ سالگی انجام داد؛ ماموریتی که قطعا مشخص بود هواپیمایش را خواهند زد. ذوالفقاری بلافاصله پس از ریختن بمب‌ها روی نقطه‌ی هدف با اجکت کابین عقب بیرون پرید و تا هشت سال بعد در اسارت دشمن بعثی باقی ماند… او ماجرای این پرواز حیاتی را در کتابی با عنوان «آذرخش و رقص فانتوم‌ها» که اخیرا توسط انتشارات سوره‌ی مهر منتشر شده برای صادق وفایی این‌طور تعریف کرده است:

فتح‌المبین که به پایان رسید، من از معلم‌های گردان آموزشی پایگاه یکم شده بودم که تازه تشکیل شده بود… از آن‌جا به عنوان یکی از معلم‌های گردان آموزشی به مشهد مامور شدم… بعد از مدتی که در مشهد بودیم، روز ۱۷ اریبهشت دیدیم دو اف ۵ B به پایگاه مشهد آمدند و من و جناب سرگرد اسکندری را احضار کردند… محمود به شوخی به من گفت: «حسین چه مدل خرمایی دوست داری؟» [کنایه از مردن و خرمای نذری]… برای انجام این پرواز برای‌مان چتر نجات آوردند. چون صندلی هواپیمای اف‌فور همه‌چیزش در صندلی پرانش است. ولی اف ۵ های B همان‌طور که صحبت‌شان را کردیم، قدیمی بودند و صندلی‌های‌شان چتر نداشت. سوار هواپیما شدیم و بچه‌ها برای‌مان فاتحه خواندند و شوخی کردند… وقتی رسیدیم [تهران] رفتیم پیش سرهنگ [فریدون] ذوالفقاری فرمانده‌ی گردان ۱۱ شناسایی… رفتم یک فانتوم سریال ۶۶ برداشتم و رفتم همدان نشستم. یک اف‌فور تازه و نو بود. همدان که نشستم، جناب سرهنگ (علیرضا) یاسینی پای هواپیما آمد و به شوخی گفت: «خب به سلامتی، بناست خرمای شما را هم بخوریم دیگر!»… به هر کسی این ماموریت‌ها را نمی‌دادند. یاسینی سریع گفت: «حسین جان، هواپیمایت آماده است.» گفتم: «بابا! تازه رسیده‌ام!» گفت: «نه، باید سریع بروی!» رفتم یک هواپیمای ۵۵ را که قدیمی‌تر از قبلی بود برداشتم و به دزفول رفتم.

… بعد از دعای کمیل، وقتی با بچه‌ها صحبت می‌کردیم گفتند سرهنگ (محمد) معین‌پور فرمانده نیروی هوایی و سرهنگ بهرام هوشیار فرمانده دِسِک نیروی هوایی در عملیات بیت‌المقدس آمده‌اند. بیت‌المقدس عملیات گسترده‌ و وسیعی بود. به خاطر همین جناب هوشیار خودش آمده بود.

در این ماموریت گفتند توانگریان و اکبر زمانی با هم، من و محمد اعظمی هم با هم، پورفرزانه هم استندبای که اگر یکی از هواپیماهای ما خراب شد جایگزین شود. هواپیمای لیدر، که توانگریان بود ۹ بمب ناپالم داشت و قرار بود وقتی ناپالم‌هایش را زد، به‌سرعت مانور زیگزاگی بدهد و من از پشت سرش جاده را بزنم.

… دوازده بمب روی بال‌ها نصب شده بود و شش بمب هم در شکم هواپیما. تا آن زمان هیچ خلبانی، با اف‌فوری که این میزان بمب داشت، پرواز نکرده بود. یعنی فول! به همین خاطر هیچ باک اضافه‌ای هم نداشتیم. هواپیما با همان سوخت خودش و زیرش هم تماما بمب! وقتی رفتم پای هواپیما، عظمتش مرا گرفت! خود اف‌فور که برای خودش عظمتی است، حالا آن همه بمب هم زیرش بسته‌اند! بچه‌های نگهداری تا ما را دیدند ادای احترام کردند و گریه‌شان گرفت. چون می‌دانستند پروازی است که… [برگشتی در کارش نیست]

صبح هجدهم اردیبهشت ما را صدا کردند و به پست فرماندهی رفتیم. در اتاق هدف، معین‌پور و هوشیار، طرح پرواز را آوردند و هوشیار خودش بریفینگ را شروع کرد. خطرناک‌ترین هدفی که امکان دارد خلبان جنگنده در جنگ بزند، مسیر مستقیم است. جاده‌ی جفیر طلاییه هم، جاده‌ای مستقیم بود که لشکرهای ۵ و ۶ زرهی عراق با یک لشکر پیاده، به‌سرعت در آن، در حال عقب‌نشینی بودند. بعد از این‌که بچه‌های ما در ابتدای عملیات از کرخه و کارون گذشته بودند، این‌ها دیدند زورشان نمی‌رسد. به خاطر همین داشتند نیروهای‌شان را سریع عقب می‌کشیدند که هم خرمشهر را از دست ندهند، هم مواظب بصره باشند. داشتند به‌سرعت در جادهای که خودشان ساخته و آسفالت کرده بودند، عقب‌نشینی می‌کردند. به ما هم دستور رسید این جاده باید زده شود! برای همین آن همه بمب زیر هواپیمای من بود.

… باید [جاده] خراب می‌شد که عقب‌نشینی‌شان با مشکل روبه‌رو شود. دشت هویزه هم همان‌طور که می‌دانید از شن است. آن موقع هم رودخانه باعث باتلاقی شدنش می‌شد و تنها چیزی که می‌توانست در آن حرکت کند، تانک و زره‌پوش بود که شنی داشت.

وقتی بریف شدیم، گفتند: «باید چهار کیلومتر از این جاده را بزنید. برنمی‌گردید. فقط سعی کنید بپرید بیرون و زنده بمانید! جنگ سه ماه دیگر تمام می‌شود و ما شما را برمی‌گردانیم.» خندیدم. هوشیار چون مرا از پایگاه همدان می‌شناخت گفت: «ذوالفقاری؟» او یک دستورالعمل از قرارگاه خاتم‌الانبیا آورده بود که فرمانده قرارگاه در آن نوشته بود: «در انجام ماموریت اهتمام بلیغ گردد! این ملت دیگر طاقت فاجعه‌ی هویزه را ندارد!» یعنی تاکید کرده بودند باید هر طور شده هدف را بزنیم! همه‌ی فشار هم روی من بود.

بعد از بریفینگ، هوشیار بغلم کرد و پیشانی‌ام را بوسید. به توانگریان هم با جدیت گفت: «بمب‌هایت را که زدی، جینک می‌کنی!» مانور جینک این است که وقتی خلبان بمب‌هایش را می‌زند، به‌شدت به چپ و راست زیگزاگ می‌کند که پدافند او را نزند.

بنا بود توانگریان در هواپیمای جلویی این کار را بکند تا من بتوانم بمب‌هایم را دقیق بزنم. خوشان هم می‌دانستند هواپیمای من با این همه بمب، وقت لازم دارد تا چهار کیلومتر جاده را درست بکوبد. صد درصد هم مورد هدف واقع می‌شود. بمب‌ها را هم که گفتم معمولا در دویست پایی یعنی شصت متری رها می‌کردیم. در بدترین حملات، خلبان چهار تا شش ثانیه وقت داشت بمبش را بزند و فرار کند…

بعد از بریف ما را از زیر قرآن رد کردند. معین‌پور، فرمانده نیرو، به من گفت: «می‌دانم خیلی سنگین است. ناراحت نیستی؟» گفتم: «نه! اصلا صفایی دارد برای خودش! جناب سرهنگ نگران نباشید! اگر ما نرویم، خرمشهر آزاد نمی‌شود. باید برویم. حالا قرعه به نام ما خورده. فقش شما مواظب خانواده‌های‌مان باشید!» خب من آن موقع جوان‌ترین [۲۸ ساله] لیدر نیروی هوایی بودم.

… روی جاده که رسیدم، بمب‌ها را زدم و گذاشتم روی افتر برنر… وقتی بمب‌ها را زدم یک گردش به راست شدید کردم و از نتیجه بمب‌هایی که زده بودم لذت بردم. کامیون‌هایی که روی جاده بودند، همه مهمات داشتند و منفجر شده بودند. بقیه هم داشتند منفجر می‌شدند. همه‌ی نیروهای‌شان هم جاده را رها کرده و ریخته بودند توی دشت. چون جاده روی هوا بود! خوشحال بودم. اعظمی هم تکبیر می‌گفت! به او گفتم: «نگاه کن! حالش را ببر!» ناگهان دیدم موتور راستم آتش گرفت و موتور چپم هم دچار اُور هیت [حالتی که موتور با گرمای بیش از حد و غیرمجاز کار می‌کند.] فهمیدم ما را با شلیکا زده‌اند و موشک نخورده‌ایم.

چاره‌ای نبود. سر جایی که قرار بود دور بزنیم، به‌سرعت گشتم که دیدم موتورم آتش گرفته است. وقتی آتش گرفتیم، اعظمی دوباره تکبیر گفت. یک‌دفعه فریاد کشید: «الله اکبر! حسین آتش گرفتیم!» گفتم: «آرام!… آرام!» وقتی گشتیم، فایر هندل را کشیدم و موتور راست را خاموش کردم. وقتی این دسته را می‌کشیدم ماده‌ی خاموش‌کننده وارد موتور و باعث می‌شود دود سفیدی از پشت هواپیما بیرون بزند. گفتم با همان وضعیت ادامه بدهیم… من اجکت نکردم. ناگهان چیزی نفهمیدم و آن لحظه همان وقت بود که از هواپیما بیرون پرت شدم. بعد دیدم باد خنک به صورتم می‌خورد و در میدان مین هستم. … اگر معین‌پور نگفته بود شما را می‌زنند و سه ماه بعد جنگ تمام می‌شود دور می‌زدم و برمی‌گشتم. (صص ۲۰۱-۲۱۴)

۲۵۹۵۷

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا