مرجان صادقی: به نظر میرسد فحوا و دلالت رمان «پوست بر زنگار» خوانشی مردسالار از روابط بهظاهر معمولی در جامعهای کوچک است. میل حریصانه به خون ریختن برای قدرتنمایی جنسی؛ مردان و زنِ کشتهشده در پایان رمان بهعنوان یک شیءِ مورد تملک، تمامکنندهی قدرتنمایی است.
در شهرکی دو قتل و ناپدید شدن یک مرد در فاصلهی کوتاهی رخ میدهد. شهرکی نزدیک همدان با دو قسمت اصلیِ ششگوش و چهارگوش و تانکری بلااستفاده روی چشمهای که کمکم از بین رفته. تانکر شیء بیاستفادهای است که کسی به از بین بردنش فکر نکرده. به نظر میرسد نویسنده کارکرد و تعلقات شهرکی نظامی را به اقتضای رمانی جنایی به نحوی مؤثر انتخاب کرده؛ امّا آنچه مخزن را بدل به ناظر خاموش شهرک میکند به نظر فراخوانی فریبنده و البته در دسترس جنایت رخداده در شهرک است. به نظر میرسد ایدهی نویسنده تلویحاً بر این فرض استوار است که نگاه یکتا، بدون دخل و تصرف و انحصاری مخزن همیشگی و یکطرفه است. آنچه اهالی شهرک برای یافتن سرنخ جنایت لازم دارند در دیدرس امّا مغفول است؛ از طرفی زیر نگاه رعبآور مخزن نابودی اهالی مشهود است. برای بررسی زوایای رمان پوست بر زنگار با اشکان اختیاری نویسنده آن گفتگو کرده ایم که در ادامه می خوانید:
چیزی که هراس را در این رمان و مخصوصاً در فصلهای پایانی به اوج میرساند، ابژهای است که اهالی آن را میبینند امّا به نظر به آن بیتوجهاند؛ و آن «مخزن» است، این ابژه نیز به نظر میرسد به آنها نگاه میکند. مخاطب میداند در مخزن کسی نیست. پس این نگاهْ، نگاه یک مخزن بیاستفاده است که اهالی بهعنوان سوژه نمیتوانند آن را ببیند. اشکان اختیاری، در مورد دلیل انتخاب مخزن بهعنوان ناظر میگوید: مخزن آب حضور بیهودهای در شهرک دارد و درست مانند هر حضور بیهوده دیگری سایهاش سنگینی میکند و اهالی برای بودنش دنبال معنا میگردند. مخزن آنقدر آنجا بوده که بودنش حس تکرار و در نتیجه امنیت و ثبات بدهد؛ و این امنیت و ثبات در فرآیند هویت بخشی به او، به حضوری معنوی و ماورایی میرسد. انسان فکر میکند اگر چیز بیهودهای اینجاست که بدون هیچ کارکردی باید پابرجا بماند پس مالک اینجاست. نقش ناظر بودن مخزن هم از اینجا میآید. این ربوبیت اعطاشده به مخزن یا هر چیز دیگری، آدمهای اطرافش را وادار میکند به او پاسخگو باشند. فعل نگاه کردن از طرف مخزن انجام نشده، اهالی مدام خودشان را پیش چشمش قرار میدهند.
ادای دین به جنسیت مردانه
یکی از شخصیتهای رمان «ربانی» است، روانشناس میانسال پادگان که با همراهی ستوان «آراسته» درگیر معمای قتل میشود. وظیفهی نخست او مجاب کردن مردم است که قتل ربطی به خرافات پخش شده ندارد و زور علم به خرافات و وجود جن میچربد. در حین صحبتهای او خبر قتل یکی دیگر از اهالی را میآورند. مرد میانسالی با تبری کشته شده. ربانی از کسانی است که بالای سر جنازه حاضر میشود و از همانجا به پسری نهساله مشکوک میشود.
کودک به نظر آزادی عمل بیشتری دارد و توجه کمتری را به خود جلب میکند. یک آزادی پویا بین مردمی با زندگی ایستا و یکشکل. ربانی نمایندهی تفکری مردسالار است و در برخورد با پسربچه که متین نام دارد میگوید: «همهی ما مردها میدانیم چقدر این چیزها مهماند. میفهمیم که یک مرد گاهی مجبور میشود برای آبرویش یک کارهایی بکند. ما پشت هم را داریم. من هیچوقت اجازه نمیدهم کسی که خواسته از ناموسش دفاع کند اذیت شود. من آمدهام اینجا تا مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم.» ص ۹۸ یا در جای دیگری می گوید: «قول میدهم؛ قول مردانه.» ص ۱۳۰
مجوز قتل به شکلی کنایی از کسی صادر میشود که مخاطب، او را نمایندهی قشر تحصیلکرده و در ارتباط با روان انسانها میداند؛ «دکتر روانشناس» مکالمات و کنش ربانی حامل نوعی وفاداری به جنسیت است، بیزاری و سلب مستبدانهی آزاداندیشی. اطلاق نقش «روانشناس» به ربانی در این رمان ذهن را از تعهدِ انعطافناپذیر به نقشهای به گوشآشنایی مثل دکتر دور میکند، نویسنده در این باره میگوید: روانشناس بودن ربانی نوعی ادای دین او به جنسیت مردانه است، روانشناسی و رواندرمانگری با فروید و نظریات او متولد شد و همیشه در پیوند با جنسیت، سرکوب جنسی و برتری جنسی مردانه باقی ماند. برای من نگاه ربانی به مخزن آب از نوع همان نگاه فرویدیای بود که برای تحلیل رفتارهای زنان نظریه رشک بر اندام مردانه را مطرح میکند.
بیشتر بخوانید:
رگ کودک و مرفینهای گمشده/ داستانهای یک نویسنده از روزهایی که پرستار بود
سفر به درون تاریکی/ به شکل تجربی مینویسم
لنگر نوح در دستان مونتسکیو/ رمانی راوی رنجها و کورسوهای امید روزگار ما
بازنمایی مالکیت
برخلاف زنهای پشت پنجره و معمولاً غایب و منفعل شهرک؛ دو زن در رمان واکنش بهموقع و متفاوت در مورد وقایع دارند. اولی در دفاع از شوهر گمشده و پسرش متین که ربانی درصدد نزدیک شدن به اوست و دومی در مواجهه با خشونت خانگی که در حضور مردان اتفاق میافتد. گرچه در ادامه میبینیم شهرک مردانهی رمان در لوای قوانین نظامی خود آن دو را از میان برمیدارد امّا آنها جدیاند و نه بههیچوجه درمانده:
«پسر فرهادی گه خورده با جدوآبادش. شوهر من کسی را نکشته. صامتی هم هیچوقت چشمش دنبال من نبوده. این خزعبلات مال مغز بیمار شما و آن پفیوزهای زنکش است.» ص ۹۹
در جامعهی مردسالار که زن در آن شیء برای تصاحب است و بیشتر از هر چیز مالکیت را بازنمایی میکند، دور از انتظار نیست که شیوهی متفاوت نگاه این دو زن با نابودی روبرو شود، اوّلی با خودسوزی ساختگی و دومی با به گردن انداختن قتلهای رخداده.
نگاه نویسنده به تجربهی زیستهی زنان نشان میدهد او اندیشه را همچون رنجی تقریباً جسمانی مشاهده میکند. نقش نویسنده، قصهگویی است که دریافت و ارائهی خود را از جامعهی زنان در این قالب نمایش میدهد که حضور و کنش زن در یک جامعهی زنستیز و زنکش در سطح است و قدرت رفتن به سراغ هر آنچه در زیر آن قرار گرفته را ندارد.
نویسنده در مورد نقش زن در این رمان اضافه میکند: مهمترین نقش زن در این رمان، نقش نداشتن در جامعه نظامی شده شهرک است. نوعی محرومیت که او را از سایر اهالی جدا میکند. این محرومیت باعث شده او به فردیت خودش پایبند بماند و بهنوعی آزادی رنجآور دست یابد. آزادی او رنجآور است چون در تضاد با قیدهای پذیرفته شده توسط مردان است. قیدهایی که میخواهند به آنها تحمیل کنند و هرچقدر تلاش برای آزادی بیشتر باشد بهتبع تلاش برای محدود کردن هم بیشتر میشود آنقدر که به حذف و قتل میرسد. انسان نظامیشده شهرک مدام حس میکند تعهداتی دارد او سرسپرده یک سیستم است که کوچکترین جزئیات زندگیاش را هم دیکته میکند. او وقتی در تقابل با شخصی قرار میگیرد که هیچکدام از این تعهدات را ندارد چون عضو نیست در این تقابل مرد وظیفهای برای خود تعریف میکند وظیفه او محدود کردن حضور زن است سلب آزادیاش بدون دلیل. زن محدود میشود بدون اینکه از منافع عضویت در جامعه مردسالار بهرهمند شود.
لانگشات سیاه پایان داستان
همراهی ستوان آراسته با ربانی از همان ابتدای رمان با بگومگوهای ابتر و جروبحث همراه است تا جایی که به گذشتهی ربانی سرک میکشد و از نقل داستان یک قتل که سالها قبل در شهر کوچکی به اسم سرخه اتفاق افتاده و نامِ فامیلیِ تغییر پیداکردهاش پی به گذشتهاش میبرد.
ربانی آیندهی متین نهسالهی شهرک است که ظن قتل را به او بردهاند. ربانی زیر گوش متین گفت: «وقتی جنازهی پدرت را پیدا کنند، همه میفهمند صامتی را او نکشته و هیچوقت مرد نبوده… ولی تو بودهای متین! تو برای این آدمها کارهایی را کردهای که هیچکدامشان نکردهاند. تو را دوست دارند.»
گذشتهی ربانی طوفانی و غیرمنتظره نیست امّا برای مخاطب تکاندهنده است او پدرش را کشته، فامیلیِ دکتری که به او در کودکی تجاوز کرده را انتخاب کرده و با او بزرگ شده و از متین که بهنوعی از پدرش به دلیل داشتن صدای زیر زنانه بیزار است میخواهد که با او زندگی کند در عوض قتلی که مرتکب شده را لاپوشانی خواهد کرد. مخاطب به شکل تلویحی آراسته را هم در این نقش میبیند (نه آن اندازه آشکار که ربانی از آن یاد میکند). مخاطب چیزی که در دسترس دارد یک نگرش برتریجویانه و کامجویانه مرد از مرد است. در فصل آخر رمان این نگرش به اوج خود میرسد. در مخزن تانکر جسد مرد گمشدهای پیدا میشود که به دلیل صدای نازک و ظرافت قواره به او انگ زدهاند. امّا دو مرد، آراسته و ربانی که در ابتدا مسئول بررسی پرونده بودهاند در کنار قاتل نهساله برای پایانِ دلخواه خود را در پروندهی قتل ترتیب میدهند. «هر سه با هم یکی شده و چسبیده بودند به مخزن.» ص ۱۳۴
هنر، به نقل از جان برجر- برانداز و پرسشگر است. چیزی که ناظر را وادار میکند چگونگی درکش از جهان را بکاود و بپرسد چرا چیزهایی را میبیند و چشم بر روی چیزهای دیگری میبندد. دلالت ضمنی این نقلقول شاید این باشد که واقعیت میتواند با مداخلهی ما تغییر کند. آنچه از چکیده و مضمون رمان برمیآید چرخهی تکرارشوندهی خشم است. دستبهدست شدن آن از نسلی به نسل جوانتر و پویاتر؛ یک نوجوان و یک کودک.
نویسنده نقطهی روشن و کورسویی در رمان برای مداخلهی روشنی نگذاشته؛ این شکل از خوانش را اینطور توضیح میدهد: خوب نقطه روشن باید نورش را از جایی بگیرد، من در این شهرک نوری ندیدم سایه مخزن بزرگ و بلند بود و با وجود زنگزدگی و کهنگیاش سرپا ایستاد چون تمام ارکان جامعه در خدمت ایستاده نگهداشتنش بودند. این تصمیم من نبود صرفاً حاصل ناچار موقعیت بود. ادبیات با سینما و تلویزیون متفاوت است تراژدی با دور کردن دوربین یا حتی بستن چشمهایش به کمدی تبدیل نمیشود. یک نمای باز (لانگشات) از پایان این داستان باز هم سیاه است حتی اگر یک نقطه کوچک تاریک باشد و دیده نشود، باز هم تاریک است.
۵۷۵۷